انتشارات دل



یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود توی یه شهر کوچیک دوتا کبوتر بودن. رنگ بال های یکی اشون سفید سفید بود و مال اون یکی سیاه سیاه. کبوتر سفید سمت چپ خیابون لای شاخه های درخت لونه کرده بود. کبوتر سیاه هم سمت راست خیابون بین شاخه ها لونه داشت. 

 

 

این خیابون محل بازی پسربچه ها بود. هر روز بعد از ظهر کلی بچه ی قد و نیم قد میومدن اونجا و تا دم دم های غروب تو سر و کله ی هم می زدن. دنبال هم می دویدن. توپشون رو شوت می کردن تو صورت همدیگه. تفنگ اسباب بازی رو سمت هم می گرفتن و با دهنشون صدای شلیک در میاوردن. و پلیس بازی می کردن. با دوچرخه هاشون تک چرخ می زدن و. خلاصه هر روز یه جور سرگرم می شدن.

 

 

کبوتر سیاه از بازی بچه ها خوشش میومد. همیشه دوست داشت بشینه روی یه شاخه و نگاهشون کنه. البته از پشت برگ ها! چون بچه ها از رنگ بال های کبوتر بی نوا خوششون نمی اومد. صداش می کردن کبوتر زشته. سنگش می زدن، اذیتش می کردن تا فراری اش بدن. تا دیگه هیچ بال سیاهی جلوی چشمشون نباشه. حتی چند باری لونه ی کوچولو و گرمش رو خراب کردن. تخم هاش رو شکستن.

 

 

کبوتر سیاه خیلی غصه می خورد. اما جای دیگه ای رو نداشت که بره. یا شاید داشت، فقط مغز کوچیک کبوتری اش به این چیزها قد نمی داد. شاید هم عاشق اون محله و بچه هاش بود. سعی می کرد فراموش کنه. بازی پسرها رو ببینه و با شنیدن صدای قهقه ی خنده اشون کیف کنه و مواظب باشه که دیده نشه.

 

 

کبوتر سفید توی اون یکی طرف خیابون هم دقیقا همین وضعیت رو داشت. اون هم عاشق نگاه کردن به منظره ی زیر درخت بود. عاشق آدم هایی که از اونجا رد می شدن و هر کدوم رنگ و بو و صدای متفاوتی داشتن. آدم ها هم عاشقش بودن. آخه کبوتر سفید خیلی خوشگل بود. همه دوست داشتن بگیرنش و توی قفس ور دل خودشون نگهش دارن، دست بکشن رو بال های نرم و قشنگش، نوازشش کنن، توی نوکش دونه بذارن.

 

 

برای همین هم هم پسربچه ها چند باری اومده بودن بالای درخت. لونه اش رو خراب کرده بودن. تخم هاش رو شده بودن. خیلی سعی کرده بودن بال هاش رو قیچی کنن و اسیرش کنن اما تا حالا نتونسته بودن. کبوتر بیچاره به هر سختی که بود فرار کرده بود.

 

 

کبوتر سفید توی دلش خیلی غصه می خورد. اما جای دیگه ای نداشت که بره. یا شاید داشت، اما مغز کوچیک کبوتری اش به این چیزها قد نمی داد. شاید هم چون عاشق این محله بود سعی می کرد فراموش کنه. به تماشا کردن از پشت برگ ها ادامه بده و کیف کنه و فقط مواظب باشه که دیده نشه. اصلا از کجا معلوم اگه این دو تا کبوتر می رفتن به یه خیابون دیگه، تو یه شهر دیگه، اوضاعشون فرق می کرد؟

 

 

 

 

 

 

 

پ ن: انگار تا خالی بودن آرشیوم رو در عرض چند روز جبران نکنم دست بردار نیستم ://


پیش نوشت:

شاید بپرسید ربط ۲۲ بهمن به جواب این سوال ها چیه. سوال خوبیه. هرکی تونست جوابش رو پیدا کنه یه جایزه پیش من داره :))

 

 

 

 

۱- راست دست هستین یا چپ دست؟

راست دست. اعتراف می کنم تا همین دو سه سال پیش بابت این موضوع غصه می خوردم. فکر می کردم امتیاز این مرحله رو از دست دادم. از بس بهم گفته شده بود چپ دست ها باهوش ترن، خلاق ترن، جذاب ترن، موفق ترن، هنرمندن، خاصن، از آسمون افتادن و.» یه جور احساس حسادت/ کینه نسبت به چپ دست ها داشتم. 

 

 

 

۲- نقاشی اتون در چه حده؟

خوب یا بدش رو نمی دونم. من متفاوت می کشم. اگه یه موضوع مشخص بدید و از صدنفر بخواید اون رو بکشن، احتمالا عجیب غریب ترین و احتمالا مسخره ترین نقاشی مال من باشه‌. طرح های فانتزی و بامزه رو دوست دارم‌. فکر کنم تو کاریکاتور کشیدن استعداد داشته باشم. هرچند هیچ وقت به صورت جدی دنبالش رو نگرفتم. باید این مورد رو به لیست اهدافم اضافه کنم.

 

 

۳- اسمتون رو دوست دارید؟

جواب حسنا به این سوال کاملا گویای احوال منه.

 

 

فقط این رو هم اضافه کنم که من اگه کسی که باهام صمیمیه به اسم رسمی صدام کنه هم یه جورایی ناراحت میشم :دی

 

 

 

۴- شیرینی یا فست فود؟

از جمله دو راهی های سخت زندگی! :(

 

 

 

۵- دوست دارین قد همسر آینده اتون چند سانت باشه؟

حالا چون روی اون سانتش تاکید شده میگم: بازه ی بین ۱۶۰ تا ۱۹۰. خارج از این بازه نباشه دیگه مهم نیست.

 

 

 

۶- عمو یا دایی؟

دایی ندارم :(

​​​​​ولی عموهام رو دوست دارم :)

 

 

 

۷- خاله یا عمه؟

با عمه هام اختلاف سنی خیلی خیلی خیلی زیاد و هام اختلاف سنی خیلی کمی دارم. ولی بازهم رقابت تنگاتنگی با هم دارن.

 

 

 

۸- اعداد مورد علاقه اتون؟

۴،۸،۱۶،۳۲ و. کلا مضرب های چهار :) اگه عدد مربع باشه که چه بهتر.

 

 

 

۹- اولین وبی که زدین رو حذف کردین؟

من نه ولی بلاگفا حذفش کرد.

 

 

 

۱۰- تو بیان با کی بیشتر صمیمی هستی؟

من شخصیتم یه جوریه که با خیلی ها احساس صمیمیت می کنم اما اون خیلی ها با من احساس صمیمیت نمی کنن. :/ احتمالا اصلا نمی دونن که من باهاشون احساس صمیمیت می کنم. :/ نمی دونم مشکل از کجاست! مسئولین رسیدگی کنن لطفا.

 

 

 

۱۱- مامان و باباتون تو بیان کیه؟

جدی شما مامان و بابا دارید اینجا؟؟!! خیلی لوسه ولی منم دلم خواست! کسی من رو به فرزند خوندگی قبول نمی کنه؟ 

(حالا دقیقا کاربردشون چی هست؟ مثلا من یکی از خدمات پولی بیان رو فعال کنم هزینه اش رو اونها حساب میکنن؟)

 

 

 

۱۲- رو جنس مخالف کراش داری؟

این سوال یه جوریه می ترسم بگم نه و یه چیز دیگه برداشت شه ://

موقع سوال طرح کردن به این جنبه هاش هم دقت کنید لطفا‌.

 

 

۱۳- مترو یا قطار؟

تاحالا مترو سوار نشدم اما دوباری که قطار سوار شدم جفتش جز بهترین خاطرات زندگی امه و بعید می دونم چیز دیگه ای بتونه باهاش رقابت کنه :)

 

 

 

۱۴- به نظرت شادی یعنی چی؟

خیلی دوست دارم جواب این سوال رو بفهمم.

 

 

۱۵- سه تا از صفاتت؟

هیجانی ام. هیجان های منفی یا مثبت خیلی راحت کنترلم می کنن. 

تنبلم. قانون دوم نیتون به شدت در من صادقه. 

خیال پردازم. در واقع خیلی کم پیش میاد روی زمین باشم.

 

 

 

​​​۱۶- اگه می تونستی هویتت رو عوض کنی دوست داشتی جای کی باشی؟

اگه به صورت موقت باشه جای همه! اگه دائمی هیچکس. 

 

 

 

۱۷- الان از چی ناراحتی؟ چی ناراحتت می کنه؟

کنکور. کرونا. کینه

 

 

 

۱۸- به چی اعتیاد داری؟

اینترنت، خیال پردازی، آدم ها

 

 

 

 

۱۹- اگه می تونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه چی می گفتی؟

این نیز بگذرد.

 

 

 

۲۰- پنج تا چیز که خوشحالت می کنه؟

خوندن یه کتاب جدید

نوشتن یه داستان جدید

خوشحال کردن یه نفر 

حرف زدن با کسایی که دوستشون دارم

تماشای یه فیلم/ سریال/ انیمه ی م

 

 

 

 

۲۱- اگه می تونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت می کردی؟

Calm down please! 

 

​​

 

۲۲- چه عادت ها یا رفتارهایی دارید که باعث آزار بقیه است؟

​​​​​​وقتی روح و روانم بهم می ریزه تا روح و روان بقیه رو بهم نریزم دست بردار نیستم. و این خیلی بده!

 

 

 

۲۳- صبح ها اگه مامان بابات بیدارت کنن چجوری این کار رو می کنن؟

بابام خیلی منطقی با ولوم پایین صدام می کنه و خیلی هم خوب بیدار میشم. ولی ناخوداگاهم نسبت به بیدار شو گفتن های مامانم مقاوم شده. برای همین هم مامانم خلاقیت های بیشتری به خرج میده. حالا مدت هاست که خودم بیدار میشم اما مثلا زمان مدرسه یه دفعه داد میزد واااای ساعت هشت و نیمه پا شو خواب موندی!!! و من مثل فنر از جا می پریدم و می دیدم تازه شش و نیمه :/

 

 

 

۲۴- کراشتون تو مدرسه؟

یکی معنی این سوال رو برای من توضیح بده :/

 

 

 

 

۲۵- تاحالا شده به یکی اشتباهی یه پیامی بدین و دردسر بشه؟

خیلی جالبه جواب این سوال رو تو وبلاگ های مختلف نگاه میکردم دیدم اکثرا گفتن نه! و با خودم گفتم خوش به حالتون نمی دونید چقدر شرایط بدیه و تو ذهنم خاطره ی پیام های اشتباهی که فرستادم و دردسرهای بعدش رو مرور کردم. 

اما در حال حاضر هیچی یادم نمیاد!  :/

 

 

 

۲۶- یه جمله ی تاثیرگذار برای مخ زنی؟

اهم اهم! خب فرد به فرد با توجه به شخصیت و شرایط متفاوته.

این جانب یک عدد فوق تخصص رساننده ی اشخاص به هم دیگر :) 

 

پ ن: حالا درسته که هیچ کدوم از نصیحت هام تاحالا تو دنیای واقعی اثر نکرده ولی خب همه ی کاراکترهایی که نوشتم تاحالا راضی بودن :)

 

 

۲۷- چه فرقی بین شمای مجازی با اونی که تو واقعیت هست وجود داره؟

می تونم بگم هیچ فرقی. من همون آدمم. توی دنیای واقعی تصویر سین دالی که میره بازار خرید کنه با اونی که تو کتاب خونه مشغول مطالعه است با کسی که پشت تلفن با دوست های صمیمی اش حرف میزنه چقدر فرق داره؟ مجازی هم دقیقا همین طوره. فقط یه سری تفاوت های ریز هستن که بخاطر تفاوت شرایط بروز می کنن. همین.

 

 

 

۲۸- یه دروغی که اینجا به ما گفتین؟

دروغ نگفتم اما مبالغه کرده ام. یا شاید یه حقیقتی رو از یه وری گفتم که ور دیگه اش رو کاملا نادیده گرفته. اینها دروغ حساب میشه؟

 

 

 

۲۹- تو بیان چندتا اکانت دارین؟

دوتا. دومی رو واقعا نمی دونم برای چی ایجاد کردم. تاحالا هیچ گونه استفاده ای ازش نکردم. فقط یه گوشه افتاده :/

 

 

۳۰- اولین دوستتون تو بیان؟

پاییز بود که اصلا خود ایشون  من رو دعوت کرد کوچ کنم به بیان

 

 

۳۱- چند بار تو وبتون **ناله گذاشتید؟

مطمئنم تاحالا همه اتون متوجه شدین که وضعیت حافظه ی من چطوریه دیگه؟ خب پس قطعا انتظار ندارین جواب این سوال رو بدونم! ضمن اینکه نمی دونم دقیقا چه متن هایی همینی که تو سوال گفته شده به حساب میاد :/

 

 

 

 

پی نوشت: ۲۲ بهمن مبارک :)

پی نوشت تر: به روم نیارید که سرعت پست گذاشتنم با سرعت دویدن جناب میگ میگ برابری می کنه :/


از شهر که خارج می شویم با خیال راحت بر می گردم و رو به پشت در صندلی عقب ماشین می نشینم. این طوری دنیا را جور دیگری می بینم. جدا از  نمای بزرگ تر و دلچسب ترش، حرکت را احساس می کنم. دیگر به نظر نمی رسد که درخت های کنار جاده با سرعت از کنارمان رد می شوند. این من هستم که دارم دور می شوم.

 

دور و دورتر. طبیعت پشت سرم را ترک می کنم. گله ی گوسفندها، مزارعی که تازه شخم زده شده اند، کوه های پوشیده از برف، خانه های کاه گلی، تیرهای چراغ برق، دکه های وسط جاده، همه و همه در گذشته جا می مانند.

 

من به تنهایی جلو می روم. یا شاید هم عقب می روم. هیچ نمی دانم مقصدم کجاست! نیرویی ناشناخته از پشت یقه ام می گیرد و من را می کشاند به سمت دنیایی که آن را نمی بینم. آن را نمی شناسم. من هنوز هم چشم به گذشته دوخته ام. حتی تکه سنگ گوشه ی خیابان، یا علف هرزی که کف آسفالت را شکافته، نشانه هایی می شوند که فاصله گرفتن را لمس کنم. تنهایی را بچشم. مجبور باشم هر لحظه در حال وداع گفتن باشم. 

 

 

عادت عجیبی است، نه؟ راستش در در زندگی روزمره ام هم همین طورم. یک روز با خودم گفتم این بار دیگر می روی، جدی جدی می روی، باید رفتن را یاد بگیری. مهم نیست زمینی که رویش ایستاده ای نوک کوه است یا ته دره، برای تو مثل باتلاق است. تو گیر کرده ای. همیشه ی خدا گیر می کنی. باید حرکت را یاد بگیری.»

 

حرکت باعث تغییر می شود‌. تغییر باعث پویایی و شکفتن می شود. پویایی از ما آدم های بهتری می سازد. تصمیم گرفتم همه چیز و همه کس را ترک کنم. تصمیم گرفتم از باتلاق فرار کنم. به خودم قول دادم وقتی برگردم که آدم بهتری شده بودم. کم و بیش سر قولم مانده بودم. تا همین امروز که رفته بودیم بیرون شهر.

 

 

همان طور که قسمت عقبی خیابان لاغر و لاغر تر می شد و مثل مار به خود می پیچید و قسمت جلویی اش چاق و چله با لباس های گشاد از زیر لاستیک ها بیرون می آمد، خاطراتم در ذهنم جان گرفتند. تازه آن موقع به حماقت خودم پی بردم. گفته بودم می روم تا رفتن را یاد بگیرم.» غافل از اینکه من رفتن را بلد بودم‌. خیلی خوب هم بلد بودم. بارها و بارها بی مقدمه گذاشته و رفته بودم. رفتن هایی که شاید به چشم هیچکس نیامده اند.

 

 

مشکل بخش دوم‌ماجراست. من خودم می روم اما دلم جا می ماند. چیزی که بلد نیستم دل کندن است. دل کندن را هم نمی شود یاد گرفت!  حالا که فکرش را می کنم می بینم من تمام عمرم با احساساتم درگیر بودم.  من تمام عمرم در حال رفتن بودم تا شاید دل کندن را یاد بگیرم. رفتن هایی که عمرشان گاه چند ثانیه و گاه چند سال به درازا می کشد.

 

 

امروز خاطره ی یکی از تلخ ترین رفتن هایم را یادم آمد. خود رفتن و دوری کردن و تنها ماندن و دل تنگی را نمی گویم. قسمت عذاب آورتر ماجرا برگشتن بود. جزئیاتش را کنار می گذارم. مدتی جدا بودیم و بعد که برگشتم دیدم فلانی دیگر آن آدمی که من می شناختم نیست. فراموش کرده بود یا کنار آمده بود را نمی دانم. فقط می دانم عوض شده بود. جلو رفته بود. این من بودم که همچنان در باتلاق گیر کرده بودم.

 

 

خیلی درس ها هستند که باید یاد بگیرم. زندگی کردن هزار و یک دنگ و فنگ دارد. هزارجور قلق دارد. نمی شود از روی یک جزوه روخوانی کنی و یک شبه متخصص شوی. نمی شود چوب جادویی ات را تکان بدهی و خوشبختی را احساس کنی. فرمول حل کردن معادلات هشتاد مجهولی این دنیا را نمی دانم. اما فهمیده ام که رفتن راه حل نیست. حداقل اینطور رفتن نه! 

 

 

روراست باشیم. ترسیدم. به آینده نگاه کردم و ترسیدم. معلوم نیست چند نفر از دوستان خوبی که اینجا پیدا کرده ام تا چند سال دیگر زنده باشند. یا چند نفرشان هنوز دست به قلم باشند. چند درصد به دانشگاه و محیط های آکادمیک جدید وارد شوند و شخصیتشان از این رو به آن رو شود. چند نفر از مجردها ازدواج کنند و چند تن از متاهل ها مادر یا پدر شوند. پخته تر یا بی حوصله تر شوند. چند نفرشان دغدغه های جدیدی پیدا کنند که من نه آن را می فهمم و نه می خواهم که بفهمم. زمان همه چیز را عوض می کند، نه؟ بعد من بر می گردم و آدم هایی را می بینم (یا نمی بینم) که آنها را نمی شناسم. تصورش هم برایم ترسناک است. برای به دست آوردن بعضی چیزها باید بعضی از داشته هایت را فدا کنی. اما در این معامله من جز تنهایی به دست نمی آورم. 

 

 

نمی دانم حرف هایم برایتان هیچ معنایی دارند یا نه. شاید از بس تنها مانده ام زده است به سرم. دو سال کم زمانی نیست. قبول کنید دیوانه کننده است. از حالا به بعد فقط دو راه دارم. یا ادامه ی متنم را پر از شعار و سخنان نغز دلپذیر کنم و وعده ی تحول و دگرگونی قریب الوقوعم را بدهم. یا دست بگذارم روی دکمه ی حذف. یا شاید هم هیچ کدام. شاید بهتر است اسم جدید اینجا را قبول کنم. انتشارات دل. دل که قرار نیست حرف حسابی بزند. هوم؟ آن هم دلی که صاحبش گذاشته و رفته و خودش اینجا تنها مانده


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تی خودرو رایا آیفون و اپل نسوز صنعت پارس Arp 273 دانلود کتاب رایگان دانشگاهی آینه و مس تکنیک تغییر سریع باورها آشپزی ساده دانلود پایان نامه